Page 82 - 13
P. 82
ایستگاه آخر 80
| ماهــــــــنامه داخـــــــــــــلی
روابط عمومیهای شهرداری تهران
شمــــــــاره | ۱3دی مـــــــاه | 1403
خاطرات آقای قاف
در کوچ ههایقدیمی
و یادگارهای فراموششده
شرمین نادری
در کوچ هپ سکوچ ههای درکه م یبینیمش ،وقتی داریم خم شدن درخ تهای
گردو و انجیر را نگاه م یکنیم که از پشت درهای قدیمی سرک م یکشند و
دس تهایشان انگار پر از میو ههای کال و قشنگ است.
ت یشـرت را هراه سـبز پوشـیده و عینـک سـیاه سـیاه دارد و کلامش وقت
حـرف زدن طعم خوش را ههـای آذربایجـان را دارد.
م یگویـد از چی عکـس م یگیری خانـم همه ایـن خان هها از دسـت رفت ،این
را م یگویـد و عصـای کوهنـورد یاش را توی هـوا تکان م یدهد و به آسـمان و
زمیـن اشـاره م یکند ،بـه درخ تها به سـبز هها و بـه دیوارهای گلـی و آجری
و بـه درهای زنـ گزده و مخروب.
م یگویـم حیـف باشـد ،بعـد م یگویم چطـور دلشـان م یآید خان هشـان را
خـراب کننـد و ب هجایش کاشـانه زشـت بسـازند ،حیاط پدری وسـط درکه
که خود بهشـت اسـت.
مـرد م یگوید بهشـت بـود ،بعـد م یآید جلـو و توی چشـم دوسـتم نگاه
م یکنـد و م یگویـد اغلـب آد مهـای اینجا حیاط پـدری ندارند ،ایـن باغ را
از خانی خـا نزاد های بـه ارث برد هاند.
م یگویـم همیـن دوسـت مـن مسـتأجر یـک خانمـی اسـت که صدسـال
اسـت تـوی درکـه بـاغ دارند.
مـرد شـانه بـالا م یانـدازد و مـ یرود ،بعـد دوبـاره عصـا را تـکان م یدهد
و باغـی را نشـان م یدهـد و م یگویـد مـردم چیـزی از ارث و گنـج پدری
نم یداننـد ،سـالی چن دبـار دانشـجوی بدبخـت م یآیـد و آشغالشـان را
جمـع م یکنـد و مـ یرود.
ایـن را کـه م یگویـد م یافتـد بـه سـرفه و بـا عصبانیـت پـا م یکوبـد و
میر و د .
دوسـتم م یگویـد حـق دارد ،مـن امـا چیـزی نم یگویـم ،یکـی از
باری کتریـن و پـر پل هتریـن کوچ ههـا را مـ یروم و مـ یروم و م یرسـم
بـه حیـاط مصفـای یـک امامـزاده قدیمـی و قشـنگ ،برم یگـردم که به
دوسـتم بگویـم وای دیـدی ،امـا دوسـتم نیامـده ،پـس آهست هآهسـته
جلـو مـ یروم ،کنـار قبرها م یایسـتم ،بعـد جلـوی بقعه سـرخم م یکنم
بـا تمـام وجـودم از آقایـی کـه آنجـا خوابیـده م یخواهـم درکه بـا همه
زیبایـ یاش بمانـد و مـردم قـدر بدانند حیـاط خانـه پدر یشـان را یا هر
حیـاط و اتاقـی کـه دارنـد و م یخواهنـد در باغچـه و طاقچـ هاش یـک
سـاختمان دراز بدقـواره بکارنـد.